سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  Atom  |   خانه |   درباره خودم |   MAIL |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

! Love

مقدمه (شنبه 87/6/23 ساعت 4:50 عصر)

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

 

dani


  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )

  • شب سرد (سه شنبه 87/6/12 ساعت 4:29 صبح)
    شب سردی است و من افسرده
    راه دوری است و پایی خسته
    تیرگی هست و چراغی مرده
    میکنم تنها، از جاده عبور
    دور ماندند زمن آدم ها
    سایه ای از سر دیوار گذشت
    غمی افزود مرا بر غمها
    فکر تاریکی و این ویرانی
    بی خبر آمد تا با دل من
    قصه ها ساز کند پنهانی
    نیست رنگی که بگوید با من
    اندکی صبر ، سحر نزدیک است
    هر دم این بانگ برآرم از دل
    وای ، این شب چقدر تاریک است
    خنده ای کو به دل انگیزم؟
    قطره ای کو که به دریا ریزم؟
    صخره ای کو که بدان آویزم؟
    مثل این است که شب نمناک است
    دیگران را غم هست به دل
    غم من لیک ، غمی غمناک است
    سهراب سپهری



  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )

  • حسرت (فروغ فرخزاد) (سه شنبه 87/6/12 ساعت 3:54 صبح)

    از من رمیده یی و من ساده دل هنوز
    بی مهری و جفای تو باور نمی کنم
    دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
    دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
    رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
    دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم
    دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا
    دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم
    یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت
    یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز
    لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
    خندید در نگاه گریزنده اش نیاز
    لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
    افسانه های شوق ترا گفت با نگاه
    پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت
    آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
    هر قصه ایی که ز عشق خواندی
    به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است
    دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت
    آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
    با آنکه رفته یی و مرا برده یی ز یاد
    می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
    ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز
    بر سینه پر آتش خود می فشارمت

     


  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )

  • متن های جدید (دوشنبه 87/6/11 ساعت 1:25 صبح)

    اسپانیایی ها میگن : "عشق ساکت است اما اگر حرف بزند از هر صدایی بلندتر است "ایتالیایی ها میگن: "عشق یعنی ترس از دست دادن تو ! " ایرانی ها میگن : "عشق سوء تفاهمی است بین دو احمق که با یک ببخشید تمام میشود ...

    نامه ی چارلی چاپلین به دخترش : تا وقتی قلب عریان کسی را ندیدی بدن عریان خودت را نشان نده هیچ وقت چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمی فهمد گریان مکن قلبت را خالی نگاه دار اگر هم روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن که فقط یک نفر باشد و به او بگو که تو را بیشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم زیرا که به خدا اعتقاد دارم و به تو نیاز ...

    --------------------------------------------------------------------------------------

    روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.

    روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
    و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
    گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
    سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
    گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
    خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
    های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...

    ------------------------------------------------------------------------------------

    منتظر دیدار تو هستم، سهل است بگویم که گرفتار تو هستم، من در پی این حادثه غمخوار تو هستم، هر چند که دور از منی و من ز تو دورم، بر جان تو سوگند که دوستدار تو هستم.

    نمی دانم چرا ما انسان ها عادت داریم آبی وسیع آسمان را رها کنیم و جذب آبی کوچک چشمانی شویم که عمقی ندارد با اینکه می دانیم روزی بسته خواهد شد اما آسمان کی بسته خواهد شد

    گناهم را نمیدانم، تقاصم را سبکتر کن، مرا این گونه آزردن، خدا را خوش نمی‌آید، مرا از غم رهایم کن، جوابی ده مرا یارا که این سان بودن و مردن، خدا را خوش نمی‌آید، بگو جانا گناهم چیست که اینگونه سزاوارم؟ که هر شب خون دل خوردن خدا را خوش نمی‌آید، دلی پر درد و آه دارم، که آن را غرور من بها دار زیر پا بردن خدا را خوش نمی‌آید...

    بازار سیاه رفتم برای خریدن عشق ولی در ابتدای ورودم روی کاغذی خواندم در غرفه هوس بازان عشق را به حراج گذاشته اند به قیمت نابودی پاک بازان...

    یک قطره اشک مى اندازم تو دریا - تا زمانى که پیداش کنى دوستت دارم. - اگه پیدا کردی اون وقت تو رو فراموش می کنم

    لذت داشتن یه دوست خوب توی یه دنیای بد، مثل خوردن یه فنجون قهوه گرم زیر برفه. درسته که هوا رو گرم نمی کنه، ولی آدمو دلگرم می کنه.

    دوست داشتن را باید از دختر بچه ها یاد گرفت. آنها در مقابل محبتی که به عروسک خود می کنند از او انتظار محبت متقابلی ندارند آنها بدون هیچ توقعی عروسکشان را دوست دارند و دوست داشتن واقعی یعنی همین

    به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو می نگرد ، به دلی دل بسپار که جای خالی برایت داشته باشد و دستی را بپذیر که باز شدن را

    بوسه یعنی وصله ی شیرین دو لب... بوسه یعنی مستی از مشروب عشق... بوسه یعنی لذت دل دادگی... لذت از شب . لذت از دیوانگی... بوسه یعنی حس خوبه طعم عشق... طعم شیرینی به رنگ سادگی... بوسه یعنی آغازی برای ما شدن... لحظه ی با دلبری تنها شدن... بوسه سرفصله کتاب عاشقی... بوسه رمز وارد دلها شدن... بوسه آتش می زند بر جسم و جان... بوسه یعنی عشق من با من بمان...

    تو بودی باور من-تو یار و یاور من- تو بودی عشق اول-رفیق آخر من- تو بودی شور هستی-رفیق خوب مستی-تو بودی کعبه ی عشق-مثل خدا پرستی

    سفری غریب داشتم توی چشمای قشنگت،سفری که بر نگشتم غرق شدم توی نگاهت، دل ساده ی ساده کوله بار سفرم بود،چشم تو مثل یه سایه همجا همسفرم بود،من همون لحظه اول آخر راهو میدیدم،تپش عشق و تو رگهام عاشقانه می چشیدم

    خانه های جدول زندگیم را دستان مهربانت یک به یک پر کرد و رمز جدول چنین بود: دوستم بدار

    عاشق و مجنونت شدم .نخونده مهمونت شدم. کلی پریشونم شدم. شمع تو شمدونت شدم .خاک تو گلدونت شدم . خادم دربونت شدم . عمری غزل خونت شدم . شعرای ارزونت شدم اما یه جوری مجنونت شدم.

    می خواهم برایت مرهمی باشم ! ... برای آن نگاه خسته ای که می دانم ،... امیدش به لبخندی ست ! می خواهم برایت لبخند باشم ! ... برای آن دلی که از امید ، خالی ست ! می خواهم دست هایت را در دست های آسمان بگذارم ... تا باور کنی آسمان هم ، برای تو آغوش می گشاید ! من تو را مرهمی خواهم بود ، گرچه ... دلــــــــــی دارم ... که نیازمند یک مرهم است !

    صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو یا دل ازدیدن تو سیر شود بعدبرو ای کبوتر به کجا؟ قدر دگر صبر بکن آسمان پای پرت پیر شود بعد برو نازنینم تو اگر گریه کنی بغض من نیز می شکند خنده کن عشق زمین گیر شود بعد برو یک نفر حسرت لبخند تو را میدارد صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد باش ای نازنین خواب تو تعبیر شود بعد برو ...

    بیهوده مکن عمر گران صرف رفیقان ، عمر صرف کسی کن که دلش جان تو باشد ، امروز کسی محرم اسرار کسی نیست ، ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست .

    میدونی فرق تو با عشق زندگی و گل چیه ؟ عشق یک کلمه هست ولی تو معنی ان هستی ، زندگی یک اجبار هست ولی تو دلیل آن هستی ، گل یک گیاه هست ولی تو عطر آن هستی

    پسر نگاهی به دختر کرد و گفت حالا که کنار ساحل هستیم بیا یه آرزوی قشنگ بکنیم دختر با بی میلی قبول کرد پسر چشماشو بست و گفت کاشکی تا آخر دنیا عاشق هم بمونیم ... بعد به دختر گفت حالا تو آرزوتو بگو دختر چشماشو بست و خیلی بی تفاوت گفت کاشکی همین الان دنیا تموم بشه ... وقتی چشماشو باز کرد پسر رو ندید فقط چند تا حباب رو آب دید

    اگر روزی فهمیدم که دوستم نداری گریه نمی کنم بلکه آرزو می کنم که روزی عاشق کسی بشی که دوستت نداشته باشد

    گناهم را نمیدانم، تقاصم را سبکتر کن، مرا این گونه آزردن، خدا را خوش نمی‌آید، مرا از غم رهایم کن، جوابی ده مرا یارا که این سان بودن و مردن، خدا را خوش نمی‌آید، بگو جانا گناهم چیست که اینگونه سزاوارم؟ که هر شب خون دل خوردن خدا را خوش نمی‌آید، دلی پر درد و آه دارم، که آن را غرور من بها دار زیر پا بردن خدا را خوش نمی‌آید...

    کوهها اعتبار خویش را مدیون تیشه ی فرهادند کوهی که در آن عشق نگذرد شایسته ی عبور نیست

    همه ی شاعران نوازنده اند آنان شیوه ی چنگ زدن بر تار دلها را می دانند.

    عشق یعنی با پرستو پر زدن عشق یعنی آب بر آتش زدن عشق یعنی چو احسان یا به راه عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه عشق یعنی بیستون کندن به دست عشق یعنی زاهد اما بت پرست عشق یعنی همچو من شیدا شدن

    تو برام تنهاترینی./ تو برام قشنگترینی./ تو نگینی روی انگشتر قلبم./ کاش میشد تو دام چشمهات اسیر همیشه بودم./ کاش میشد منو میدیدی که برات دارم می میرم./ نمیخوام بی تو بمونم، چون دیگه چیزی ندارم./ کاش می شد گلهای عشقم یه گلستانی می ساختند./ من میون دشت گلهام، تو بالا خورشید، روزهام کاش می شد./ چشمهای پاکت، ماه شبهای دلم بود، دیگه قصه ای ندارم، چون حالا من تو رو دارم./ واسه دوست داشتن چشمهات، واسه اون ناز نگاهت، به شکار شب و روزم باشه، اشکالی نداره، بذار از عشقت بسوزم./

    اگر روزی خواستی بگی دوستت ندارم . آرام آرام بکو تا آهسته آهسته بمیرم

    معنای زنده بودن من با تو بودن است نزدیک، دور سیر، گرسنه رها، اسیر، دلتنگ، شاد آن لحظه ای که بی تو سر آید مرامباد! مفهوم مرگ من، در راه سر افرازی تو، در کنارتو، مفهوم زندگی است معنای عشق نیز در سرنوشت من! با تو، همیشه با تو، برای تو...

    اگر خیال داری دوستم بداری همینک دوستم بدار اکنون که زنده ام... صبر نکن تا بمیرم... بدان که آنوقت هرگز صدایت به گوشم نخواهد رسید ومجبور می شوی حرف های نا گفته قلب ساده ات را در فراسوی یه مشت خاکسترسرد پنهان کنی پس اگرذره ای عشق من در دلت ماوا دارد اگر دوستم داری بگذار زنده بمانم دوستت دارم عزیزم

    عشق را دوسیت دارم
    اگه یه روز بغض گلوت رو فشرد بهت قول نمیدم که می خندومت ولی می تونم باهات گریه کنم اگه یه روز نخواستی به حرفهام گوش بدی خبرم کن........قول می دم که خیلی ساکت باشم اگه یه روز خواستی در بری بازم خبرم کن......قول نمی دم که ازت بخوام وایسی اما میتونم باهات بدوم اما.....................اگه یه روز سراغم رو گرفتیو خبری نشد..........سریع به دیدنم بیا حتمآ بهت احتیاج دارم
    -----------------------------------------------
    وقتی دلتنگ شدی به یاد بیار کسی رو که خیلی دوست داره. .وقتی ناامید شدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی. وقتی پر از سکوت شدی به یاد بیار کسی رو که به صدات محتاجه. وقتی دلت خواست از غصه بشکنه به یاد بیار کسی رو که توی دلت یه کلبه ساخته. وقتی چشمات تهی از تصویرم شد به یاد بیار کسی رو که حتی توی عکسش بهت لبخند میزنه. وقتی به انگشتات نگاه کردی به یاد بیار کسی رو که دستای ظریفش لای انگشتات گم میشد. وقتی شونه هات خسته شد به یاد بیار کسی رو که هق هق گریش اونها رو می لرزوند
    -------------------------------------------
    خیلی سخت است وقتی همه کنارت باشند و باز احساس تنهایی کنی. وقتی عاشق باشی و هیچ کس از دل عاشقت باخبر نباشد . وقتی لبخند می زنی و توی دل گریانی . وقتی تو خبر داری و هیچ کس نمی داند . وقتی به زبان دیگران حرف می زنی ولی کسی نمی فهمد . وقتی فریاد می زنی و کسی صدایت را نمی شنود . وقتی تمام درها به رویت بسته است... آن گاه دستهایت را به سوی آسمان بلند می کنی و از اعماق قلب تنها و عاشق و گریانت بانگ برمی آوری که: « ای خدای بزرگ دوستت دارم!» و حس می کنی که دیگر تنها نخواهی ماند.
    ----------------------------------------------
    شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم . استاد گفت: عشق یعنی همین! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟ استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم. همین


  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )

  • داستان عاشقانه (جمعه 87/5/4 ساعت 4:31 عصر)
    دکتر نون آخر داستانهای عاشقانه است. بدون کوچکترین اغراقی می توان گفت که این روزها کمی وقت همه مان را بشدت آزار می دهد . در مجموع اگر اوقات تلف شده داخل صف های گوناگون را کنار بگذاریم و اگر لحظاتی ، حتی کوتاه غصه نان و سقف بالای سر مجالمان دهد ، اگر بطور خیلی اتفاقی از ویروس های نو ظهوری که احاطه مان می کنند در امان بمانیم ، اگر خورد و خوراک روزانة مان در لیست هیچکدام از موارد مصرفی آلوده نباشد ، (چندین اگر دیگر…) و نهایتاً اگر اهل مطالعه باشیم و برحسب اتفاق دلباخته ادبیات داستانی ، شاید مجالی دست بدهد و چند ورقی مطلب بخوانیم تا بقول ایده آلیستهای قرن بیستم غذای روح مهیا گردد . با مقدمه نسبتا طویلی که ذکر شده باید امیدوار بود که حداقل ، متن خوب و جانداری انتخاب کنیم . وقتی بخشی از عنوان یک کار داستانی مزین به نام زنده یاد دکتر مصدق می گردد ، ناخودآگاه فکر آدمی می رود به سمت علم و بیرق و شعارهای تند سیاسی و زنده باد و مرده باد و باقی قضایا و … اصطلاحا می شود رمان سیاسی و یا تاریخی ، می شود از نوع همان رمانهای باشکوهی که شایدهریک ا زما درمقطع خاصی با شور وشوقی وصف ناپذیرخوانده باشیم ، اما حالا با گذشت ایام و دیدن این همه ترفند و بی وفایی های عالم سیاست اگر دوباره بخواهیم رجوع کنیم و همان کتابها را از سر بگیریم ، یقینا چند سطر بیشتر دوام نخواهیم اورد و کتاب را زمین می گذرایم . بهر حال اگر گذشت زمان به این مجموعه ها مهر باطل شد نزده باشد مهر بایگانی شود را حتما بر خود دارند . نه اینکه بخواهیم ارزش وجودی مصدق ، گاندی ، جمال عبدالناصر و دیگر مردان بزرگ تاریخ و سیاست را نفی کنیم ، این طبع ادبیات و کلا ذات هنر ناب است که در طول قرون متمادی ، همیشه و همیشه از سیاست فاصله بگیرد چرا که مقوله سیاست با همه تب وتابی که دارد به دنیای بیرونی انسانها می پردازد ، حال اینکه هنر با درون آدمی و دغدغه های وجودیش کلنجار می رود . سیاست باره گی و سیاست زدگی و بالا آوردن سیاست جزئی لاینفک از واقعیتهای زمانه ما شده است و همانگونه که می دانیم معجون سیاست جاذبه ای دارد بی حد و پایان که حتی قلندرترین و بی نیازترین انسانها را نیز به سمت خود می کشد و در خود حل می کند و همه سلولها را به یک عنصر واحد مبدل می سازد . شهرام رحیمیان در کتاب خود به هیچ وجه به سیاست نپرداخته ، بلکه فقط تاثیر آن را در زندگی آدم ها و یا حداقل در زندگی شخصیت کتابش “ دکتر نون “ روایت کرده است و با دست مایه ای به ظاهر سیاسی ، داستان عاشقانه ای را خلق کرده که لبریز از لحظه های عشق و سر مستی و شوریدگی و مصائب عاشقانه می باشد و مهمتر اینکه با وسواس خاص سعی کرده تا سوژه عشقی اش تا حد امکان از ابتذالی که در برخی از فیلمهای سینما و تلویزیون شاهد هستیم دور بماند . در ابتدای کتاب آمده که همه شخصیتها ساخته و پرداخته خیال نویسنده است ( صفحه 6) اما در تمام طول داستان این نکته موج می زند که آدمها همگی واقعی اند و زمانی زندگی می کرده اند . حالا شخصیت سیاسی داستان می توانست به جای مصدق ، ستارخان ، باقرخان و یا مثلا میرزا کوچک خان جنگلی باشد ولی باقی شخصیتها در همه مقاطع در واقعیت کلی وقایع حضوری مشترک دارند هر چند که حضورشان کمرنگ و حاشیه ای باشد ولی تنها عنصر مشترک مابین همگی عشق است که خود نمایی می کند و تاوان عشق را تمام و کمال پس می دهند. تفاوتی هم در اسامی و یا نقش اشخاص درگیر نیست و فقط پیمانه شرکت کنندگان در بازی عشق است که رتبه شوریدگی و هجران را مشخص می کند.
    صفحه 104 “ دکتر نون گفت : راستش اونی که رفت توی رادیو مصاحبه کرد دکتر فاطمی بود ،نه دکتر نون “ آقای مصدق خندید و گفت : راستی ؟ “
    و در لابلای باقی صفحات کتاب هم بارها به همین صورت عدم تفاوت نقش افراد و جبری بودن اتفاق را مورد تاکید قرار می دهد.
    صفحه 107 “ بعد دستش را روی شکمش گذاشتم پیشانیش را بوسیدم و گفتم : اون گل ها رو من نشکوندم ، آقای مصدق بودکه میشکوند. از بابت اقای مصدق معذرت می خواهم به خاطر کاراش ، به خاطر حرفاش.”
    - اما هر چند بسیار دیرو و طولانی ولی نهایتاً عشق بر تمام دلبستگی های سیاسی و جاذبه هایی که شامل مرور زمان می شوند غالب می شود و حکم نهایی پوچی تحمل رنج و مرارت چندین ساله را اعلام می کند .
    صفحه 104 “به آقای مصدق که آمده بود توی اتاق گفتم : خواهش می کنم اتاقو ترک کنین ، امروز زنم مرده و من می خواهم با هاش تنها باشم”
    صفحه 105” آقای مصدق ابروهایش را بالا انداخت و گفت : تا حالا با من اینطور صحبت نکرده بودی توقع چندین لحنی روازت نداشتم”
    - در پایان کتاب هم قهرمان داستان پس از انتخابی که تاخیر در آن منجر به تباهی عمر و بهره نبودن از لذت عشقی که همیشه با خود و در خود داشته است را شده بود و تجلیل با شکوهی که از جسد عشق از دست رفته اش انجام می دهد کلام نهایی را به زبان می آورد .
    صفحه 111 ” نگاهم را از او برگردانم و خیره به سقف ، پلکهایم را روی هم گذاشتم و گفتم : آره مکلتاج ، همه چیز تموم شد ، تو مردی ، آقای مصدقم مرد، من هم مردم . ”
    - نکته قابل توجه این است که شهرام رحیمیان با زیرکی قابل تحسین از آغاز تا انتهای کتاب هیچگونه جانبداری خاص سیاسی در مورد جریان کودتای دولت دکتر مصدق و یا حتی تائید و تکذیب و قایع و یا اشخاص مطرح شده انجام نداده است فقط به ماهیت کلی فعالیتهای سیاسی و تقابل ان با زندگی آدمهایی که درمتن جریان واقع شده اند پرداخته است ، بویژه ان هایی که از احساسی عمیق تر و صداقتی خالصانه برخوردارند. و همانطور که قبلاً هم ذکر شد نویسنده نخواسته تا رنگ بیرقها و یا طنین فریادا هایی که کشید شده است را به نمایش بگذارد و فقط با ارائه نمونه ای ساده اما در عین حال پر بسامد به لحظه های ناب زندگی و سرشت پر از لطافت نهاد انسانها ارج نهاده است.
    - صفحة 53 ” دکتر نون گفت : ملکتاج این حرفونزن ، کودتا برای من مهم نیست . اون قولی که به آقای مصدق داده بودم برام مهم بود و هست.“
    - یکی دیگر از ویژگیهای کتاب بکارگیری مطلوب از ترفندهای زبانی و کلامی است که داستان را بمراتب زنده تر می نمایاند . زبان یکدست و روان ، جملات و تو صیف های کم نقص که هر چی بیشتر ارتباطی ملموس ما بین متن و مخاطب را میسر می سازد و تصاویر را با همان اشکالی که مد نظر نویسنده است زنده می کند که البته آشنایی نسبی خواننده گان با مصدق و سایر اشخاص تیپیکال در برقراری این ارتباط سهم بسزایی دارد . تغییر نقطة دید روای از شخص اول به دانای کل و یا عکس که بارها در جملات و پاراگراف ها صورت گرفته نه تنها به روال داستان خللی وارد نکرده بلکه بطور موثری وظیفة پیوند دادن صحنه ها و ایجاد ارتباطی قابل قبول را به انجام رسانیده است.
    - در مجموع از منظر نگارنده «دکتر نون … » یک ر مان عاشقانه است که فقط از یک قاب عکس سیاسی برای بیان لحظه های عاطفی کمک گرفته و منهای رفتارهای مثبت و منفی و نقد سیاسی است و با خواندن کتاب به طور غیر ارادی ، گاهی شخصیت های داستان با بعضی از آدمهایی که می شناسیم متصل می شوند . ملک تاج شخصیت زن داستان و دکتر نون هر کدام بنوعی کم نظیر و بیاد ماندنی نوبت عاشقی ها یشان را به تصویر می کشند و این روایت عاشقانه به قلم شهرام رحیمیان با لحنی مقبول و شنیدنی تا مدتها در اذهان اهل داستان ماندگار می ماند
    - صفحه 110« قبل از اینکه سرم را روی بالش بگذارم ، گونه اش را بوسیدم و گفتم: ملکتاج، من تورو خیلی دوست دارم ، حتی بیشتر از آقای مصدق ، حتی خیلی بیشتر از آقای مصدق ، تو شوق و ذوق زندگی من بودی ، اگر چه سالهای ساله که شوق و ذوق در من نیست.»
  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )

  • حاصل عشق (شنبه 87/4/15 ساعت 4:55 عصر)

    یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
    یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
    دانی که ز عشق تو چه شد خاصل من
    یک جان و هزار گونه فریاد از تو


  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )

  • عکس9 (جمعه 87/4/14 ساعت 2:51 عصر)
    09
  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )

  • عکس8 (چهارشنبه 87/4/12 ساعت 2:38 صبح)
    08
  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )

  • عکس7 (چهارشنبه 87/4/12 ساعت 2:36 صبح)
    07
  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )

  • عکس6 (چهارشنبه 87/4/12 ساعت 2:33 صبح)
    06
  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )

  • <      1   2   3      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    با سلام
    محراب
    Love
    عاشقم
    دیوونه
    بخون داستانو حالشو ببر
    [عناوین آرشیوشده]
  •   بازدیدها
  • امروز: 28 بازدید
    بازدید دیروز: 3
    کل بازدیدها: 157543 بازدید
  •   دوستان عاشق
  •   رو عکسم کلیک کن
  • ! Love
    دانیال
    Dar Ka"beye Ma Jange Residan Be Khoda Nist
  •   لوگوی وبلاگ من
  • ! Love
  •  فهرست موضوعی یادداشت ها
  •   مطالب دیگر
  •   اشتراک در خبرنامه
  •  
  •   Music